سفارش یک شهید
“سفارش یک شهید“
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس میگوید:
یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله ی شدیدی صورت گرفت؛ بهطوری که از بیمارستانهای صحرایی هم مجروحان بسیاری را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحان بهشدت وخیم بود. در بین همه ی آنها، وضع یکی از مجروحان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پارهپاره شده بود و با اینکه سعی کرده بودند زخمهایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحان را یکییکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر میماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.
وقتی که دکترِ اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت: «او را به اتاق عمل ببرید و برای جراحی آماده اش کنید.» من آن زمان، چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابهجا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد میشدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروحی که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود، بهسختی گوشه ی چادرم را گرفت و بریدهبریده و سخت گفت: «من دارم میروم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم.» این را گفت و درحالیکه چادرم در مشتش بود، شهید شد. از آن به بعد، در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
حجاب
مباهله
مباهله
این یعنی ...
روزی تمام روستاییان تصمیم گرفتند که برای بارش باران دعا کنند ، در روزی که برای دعا کردن همگی دور هم جمع شدند ، تنها یک پسر بچه با خود چتر به همراه داشت.
‘’ این یعنی ایمان ‘’
کودک یک ساله ای را تصور کنید ، زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید ، او می خندد ؛ چرا که می داند شما او را خواهید گرفت.
‘’ این یعنی اعتماد ‘’
هر شب زمانی که به رختخواب می رویم ، با اینکه هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده برمی خیزیم ، ساعت را برای فردا کوک می کنیم.
‘’ این یعنی امید ‘’